به اصفهان رفته بودم.با دختر خاله ای که از قدیم همبازی و هم صحبت بودم قرار خیابان گردی گذاشتیم.از اینکه در خیابان های اصفهان بچرخم ، حتی موزاییک های پیاده رو هایش را بشمارم و وقتی به آسمان نگاه می کنم انبوه درختان سر سبز که از دو طرف خیابان بهم رسیده اند را ببینم، لذت فراوانی میبرم.خون در رگهایم جاری تر می شود و ریه هایم را از هوای چهار باغ و جلفایش پر می کنم. از معماری کوچه های بی نظیرش که بگذریم اصفهان عجیب حال من را خوب میکند.
قرار ان روز ما در خیابان نظر بود. بعد از کلی پیاده روی و مغازه گردی سر از جلفا در آوردیم.جلفا منطقه ارمنی نشین اصفهان است.و همه تیپ ادمی را می توانی در آنجا ببینی.از ارامنه خوش پوش و شیک تا همین بچه مسلمان های شیک تر خودمان.
در جلفا مغازه های امروزی و خوبی پیدا می شود و از آنجا که ژن "علاقه به خرید " در من و دخترخاله عزیز تر از جان بسیار قوی هست وارد پاساژی شدیم که علی الظاهر اکثر مغازه های آنجا را ارامنه عزیز مدیریت می کردند (این را از انجا فهمیدم که ایام سال نو میلادی بود و اکثرا در ویترینهایشان بابا نوئل و درخت کریسمس داشتند) و تک و توک مغازه هایی هم بودند که از ظاهرشان متوجه نمی شدی چه کاره اند!!!
اول صبح کاری بود ، نشاط در چهره آدمها پیدا می شد و صدای دلنواز موزیکی هم از مغازه ها به گوش می رسید. از چند مغازه دیدن کردیم.از مغازه ای که تابلوهای نقاشی فوق العاده ای داشت تا لباس فروشی و انتیک فروشی و ... و هی دلمان به حال جیبی که زورش به همه انچه که ما میخواستیم نمیرسید، سوزش می کرد!!
نکته جالبی که بعد از گشت و گذار در ناحیه مذکور به آن رسیدیم این بود که چرا وقتی ما وارد مغازه ای می شدیم صدای موزیکش بعد از چند دقیقه قطع میشد!! وچرا با ما طور دیگری برخورد می کردند؟؟؟ آیا ما شاخی ضایع بر روی سر حمل می کردیم یا قیافه هامان از فضا برگشته بود؟؟؟
یکباره نگاه دختر خاله جان بر روی من خشک میشود و چند کلمه مناسب حال خودش را به من نسبت می دهد و می گوید این چه قیافه ضایعیست که تو داری؟؟؟ آیا واقعا رویت می شود که با آن پارچه سیاه کدری که خودت را درونش پیچیده ای همراه با من که دست همه خوشتیپ های شهر را از پشت بسته ام همراه شوی؟؟ با تو بیرون رفتن آبروی آدم را می برد!! و بعد میخندد....
من هم می خندم.به دیوانگیش. به اینکه دقیقا اوهم خودش را درون همان چیزی پیچیده که من!
ادامه دارد.....