افکار مزخرف
چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۳ ب.ظ
چشم پزشک از من علائم بینایی سنجی را می پرسید، همان E هایی که باید بگویی کدام طرفیند، و من پاسخ می دادم نمیبینم! حتی دست دکتر را هم نمیدیدم چه رسد به اینکه ببینم به چه اشاره می کند تا بگویم کدام طرفیست! اطرافش را میدیدم، مثلا تو را که کنار تابلو ایستاده بود و با نگرانی حرف های من را میشنیدی، اما آنها را نه!
شاید اصلا باید فقط تو را میدیدم!چشم های پر اشک از نگرانیت را.اگر به مادرم بگویم قطعا چشم های او هم مثل چشم های تو می شود و من طاقتشان را ندارم.
دکتر بهت زده بود و جوابی برای سوال های پی در پی من و تو نداشت.جواب را موکول کرد به دیدن عکس چشمهایم.
عکسها را هم دید و گفت از نظر من چشمهایت سالمند و ما را پاس داد به دکتر مغز و اعصاب!!!
دکتر مغز و اعصاب معاینه ام کرد و او هم جواب را موکول کرد به دیدن نتیجه آم آر آی.
می ترسم! همیشه از مردن با مریضی میترسیدم.لابد ادم احمقی به نظر می آیم که هنوز هیچ نشده تصور مرگم را می کنم.آنهم به بدترین شکل ممکن، اول یک مریضی سخت و بعد ... تقصیر خودم بود که سوال های چرت از دکتر پرسیدم ! پرسیدم نکند علامت ام اس باشد و او گفت این احتمال هم هست!!! و من تا به خانه برسم، گریه کردم و از واکنش مادرم و خانواده ام به شنیدن این خبر ترسیدم.یک دفعه دلم تنگ شد برای همه روزهای خوبی که داشتم ، برای خانه ام ، تو ، خانواده ام... و به روزهایی که بدون من بگذرانید حسادت کردم.
گریه کردم و تو مرا در آغوش گرفتی و پا به پای من گریه کردی آخر سر هم هر چه از کودکی آموخته بودی را نثار افکار احمقانه من کردی و گفتی دیوانه!!!!
اما هرچه در اینترنت درباره علایم بیماری می خوانم بیشتر نگران میشوم،باید چند وقت دیگر هم صبر کنم. اما طاقتش را ندارم...
شاید اصلا باید فقط تو را میدیدم!چشم های پر اشک از نگرانیت را.اگر به مادرم بگویم قطعا چشم های او هم مثل چشم های تو می شود و من طاقتشان را ندارم.
دکتر بهت زده بود و جوابی برای سوال های پی در پی من و تو نداشت.جواب را موکول کرد به دیدن عکس چشمهایم.
عکسها را هم دید و گفت از نظر من چشمهایت سالمند و ما را پاس داد به دکتر مغز و اعصاب!!!
دکتر مغز و اعصاب معاینه ام کرد و او هم جواب را موکول کرد به دیدن نتیجه آم آر آی.
می ترسم! همیشه از مردن با مریضی میترسیدم.لابد ادم احمقی به نظر می آیم که هنوز هیچ نشده تصور مرگم را می کنم.آنهم به بدترین شکل ممکن، اول یک مریضی سخت و بعد ... تقصیر خودم بود که سوال های چرت از دکتر پرسیدم ! پرسیدم نکند علامت ام اس باشد و او گفت این احتمال هم هست!!! و من تا به خانه برسم، گریه کردم و از واکنش مادرم و خانواده ام به شنیدن این خبر ترسیدم.یک دفعه دلم تنگ شد برای همه روزهای خوبی که داشتم ، برای خانه ام ، تو ، خانواده ام... و به روزهایی که بدون من بگذرانید حسادت کردم.
گریه کردم و تو مرا در آغوش گرفتی و پا به پای من گریه کردی آخر سر هم هر چه از کودکی آموخته بودی را نثار افکار احمقانه من کردی و گفتی دیوانه!!!!
اما هرچه در اینترنت درباره علایم بیماری می خوانم بیشتر نگران میشوم،باید چند وقت دیگر هم صبر کنم. اما طاقتش را ندارم...
۹۳/۰۷/۱۶
من هم یک دوره همچین توهمی داشتم..
بی تردید هیچ بیماری منتظر تو نیست..تو هم منتظر نباش