(2)
چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۲ ق.ظ
حرف های پست قبل را گفتم تا به اینجا برسم که:
من آدم خیلی مذهبی و مقیدی نبوده و نیستم.تا همین چند سال پیش و قبل از ازدواجم چادر نمی پوشیدم و حتی از زیر پوشیدنش فرار هم می کردم.با اینکه مادرم، خاله ها، عمه ها و تمام زنان اطراف من همگی چادری بودند. ومادر بزرگم چنان متعصب به آن یک تکه پارچه آویزان روی سر ما بود که من و خواهرم هر موقع به منزل ایشان می رفتیم از روی "ترس و اجبار" پارچه مذکور را بسر می گرفتیم.
زمانی که دانشجو شده بودم و جو محیط دانشگاه و ماراتن خوشتیپی!! مرا گرفته بود، به ظاهرم و طرز پوششم بسیار حساس تر شده بودم! لباس هایم را با وسواس و دقت بیشتری انتخاب می کردم و هزینه زیادی هم بابتشان پرداخت می کردم.طوری که در فامیل حتی معروف بودم که فلانی، فلان قدر هزینه می کند فقط برای یک کیف دستی!!!!
مادر و پدرم هرگز من را برای نوع پوششم به چیزی اجبار نکردند. البته من هم بی قید و جلف نبودم و حد و مرزهایی برای خودم قائل می شدم ولی به وضوح میدیدم که وقتی برای مثلا یک مراسم خاص چادر می پوشیدم مرا به دیده تحسین می نگرستیدند و به ادامه این کار تشویق می کردند. اما من چشم هایم را می بستم و یک " نه " محکم به ایشان می گفتم .
روزی از همان روزها مادرم با یک سینی چای آمد و نشست با من صحبت کرد.گفت یا این طرفی باش یا آن طرفی! حجاب حد وسط ندارد. برای یک بار هم که شده بنشین و با خودت کنار بیا. یا حجاب کامل داشته باش یا بی حجاب شو.
همین یک جمله اش من را به فکر کردن وادار کرد که چرا تکلیفم با خودم معلوم نیست!!! (البته هنوز هم نیست ها!!) و چرا نمی توانم یک راه را انتخاب کنم؟!
مدت ها گذشت و به لطف ازدواجی که داشتم بلاخره با خودم کنار آمدم و چادر را انتخاب کردم.اوایل برایم سخت بود.. مچ دستهایم درد میگرفتم... راه رفتن با چادر را بلد نبودم... گرمای تابستان کلافه ام می کرد و در زمستان تبدیل به یک خرس چاقالو می شدم...
بعدتر به دوست جدیدم بیشتر عادت کردم... کم کم دوستش می داشتم.... بیشتر که گذشت به آن افتخار هم کردم حتی!!!
در خیابان و اتوبوس و دانشگاه و .... متلک های زیادی شنیدم اما راضی بودم.به اینکه حداقل هایی را آموخته ام.که فرق میان مجلس عروسی و خیابان را می دانم.می دانم دانشگاه، مرکز خرید، گردش رفتن و مهمانی هر کدام تیپ خاص خود را میطلبد، آرایش خودش را می خواهد و من تفاوت میان این ها را فهمیده ام!!!
هنوز نمیدانم آن روز در آن مرکز خرید در اصفهان چرا جور دیگری با ما برخورد می شد! من چند حالت را متصور می شوم. یکی اینکه آن هموطنان ارمنی برای من، پوششم، مذهبم و .... ارزش قائل شدند و حتی بیشتر از بسیاری از هم کیشانم به من احترام گذاشتند.
و یا اینکه ما آن روز برایشان مثل یک دیو بودیم که آنها ما را مساوی با دردسر دانستند و با دیدن ما همه تصویرهای بدی که بعضی از ان مثلا با دین ها!! برایشان ساخته بودند جلوی چشمشان رژه رفت! یا شاید هم من آن روز متوهم شده بودم....
+پی نوشت1: من آدم با حجابی نیستم، فقط چادر می پوشم!
+پی نوشت 2: متاسفم برای کسانی که اینقدر چادر و حجاب را در ذهن ها بد جا انداختند ، برای فرهنگی که ساخته نمی شود و برای ضد فرهنگی که ....
لطفا کمی فکر کنیم...
من آدم خیلی مذهبی و مقیدی نبوده و نیستم.تا همین چند سال پیش و قبل از ازدواجم چادر نمی پوشیدم و حتی از زیر پوشیدنش فرار هم می کردم.با اینکه مادرم، خاله ها، عمه ها و تمام زنان اطراف من همگی چادری بودند. ومادر بزرگم چنان متعصب به آن یک تکه پارچه آویزان روی سر ما بود که من و خواهرم هر موقع به منزل ایشان می رفتیم از روی "ترس و اجبار" پارچه مذکور را بسر می گرفتیم.
زمانی که دانشجو شده بودم و جو محیط دانشگاه و ماراتن خوشتیپی!! مرا گرفته بود، به ظاهرم و طرز پوششم بسیار حساس تر شده بودم! لباس هایم را با وسواس و دقت بیشتری انتخاب می کردم و هزینه زیادی هم بابتشان پرداخت می کردم.طوری که در فامیل حتی معروف بودم که فلانی، فلان قدر هزینه می کند فقط برای یک کیف دستی!!!!
مادر و پدرم هرگز من را برای نوع پوششم به چیزی اجبار نکردند. البته من هم بی قید و جلف نبودم و حد و مرزهایی برای خودم قائل می شدم ولی به وضوح میدیدم که وقتی برای مثلا یک مراسم خاص چادر می پوشیدم مرا به دیده تحسین می نگرستیدند و به ادامه این کار تشویق می کردند. اما من چشم هایم را می بستم و یک " نه " محکم به ایشان می گفتم .
روزی از همان روزها مادرم با یک سینی چای آمد و نشست با من صحبت کرد.گفت یا این طرفی باش یا آن طرفی! حجاب حد وسط ندارد. برای یک بار هم که شده بنشین و با خودت کنار بیا. یا حجاب کامل داشته باش یا بی حجاب شو.
همین یک جمله اش من را به فکر کردن وادار کرد که چرا تکلیفم با خودم معلوم نیست!!! (البته هنوز هم نیست ها!!) و چرا نمی توانم یک راه را انتخاب کنم؟!
مدت ها گذشت و به لطف ازدواجی که داشتم بلاخره با خودم کنار آمدم و چادر را انتخاب کردم.اوایل برایم سخت بود.. مچ دستهایم درد میگرفتم... راه رفتن با چادر را بلد نبودم... گرمای تابستان کلافه ام می کرد و در زمستان تبدیل به یک خرس چاقالو می شدم...
بعدتر به دوست جدیدم بیشتر عادت کردم... کم کم دوستش می داشتم.... بیشتر که گذشت به آن افتخار هم کردم حتی!!!
در خیابان و اتوبوس و دانشگاه و .... متلک های زیادی شنیدم اما راضی بودم.به اینکه حداقل هایی را آموخته ام.که فرق میان مجلس عروسی و خیابان را می دانم.می دانم دانشگاه، مرکز خرید، گردش رفتن و مهمانی هر کدام تیپ خاص خود را میطلبد، آرایش خودش را می خواهد و من تفاوت میان این ها را فهمیده ام!!!
هنوز نمیدانم آن روز در آن مرکز خرید در اصفهان چرا جور دیگری با ما برخورد می شد! من چند حالت را متصور می شوم. یکی اینکه آن هموطنان ارمنی برای من، پوششم، مذهبم و .... ارزش قائل شدند و حتی بیشتر از بسیاری از هم کیشانم به من احترام گذاشتند.
و یا اینکه ما آن روز برایشان مثل یک دیو بودیم که آنها ما را مساوی با دردسر دانستند و با دیدن ما همه تصویرهای بدی که بعضی از ان مثلا با دین ها!! برایشان ساخته بودند جلوی چشمشان رژه رفت! یا شاید هم من آن روز متوهم شده بودم....
+پی نوشت1: من آدم با حجابی نیستم، فقط چادر می پوشم!
+پی نوشت 2: متاسفم برای کسانی که اینقدر چادر و حجاب را در ذهن ها بد جا انداختند ، برای فرهنگی که ساخته نمی شود و برای ضد فرهنگی که ....
لطفا کمی فکر کنیم...
۹۳/۰۷/۱۶
خوشحالم که هستی...
منم الان که دارم بزرگ میشم به اهمیت و ارزشی که آدم با حجاب برای خودش قائل میشه پی میبرم..
حجاب..
و به این اصل معتقدم که بی حجابی بسیار بسیار محترم تر از بد حجابه..
موافقی؟