خودم هم حال این روزهایم را نمی فهمم.دلم یک دل سیر گریه می خواهد.
عجیب دلم هوای خانه پدری را دارد.خانه ای که دوران خوشی را تا ابد برایم ساخت و قطعا تا اخرین روزهای عمرم طعم شیرین روزهایش را نخواهم چشید.
راستش دلم مادرم را می خواهد.دستهای زیبا و قلب رئوفش را.پاهایش را هم می خواهم.می خواهم سرم را رویشان بگذارم و ساعت ها از حرکت بایستند. وای که آغوشش آرامگاه ابدی من است.مادرم را بقدر تمام دنیا دوست دارم پدرجانم را هم...
دیروز برایم مهم بود و گرمای وجودتان را لمس نکردم .حتی تلفن و اس ام اس هایتان هم بی فایده بود.مادرم وقتی اس ام اس دادی و گفتی تولدت به قدر اسمان مبارک بود،قلبم درد گرفت .درد گرفت که چرا نیستی؟؟؟
بابای مهربانم.... زنگ می زنی و عید را تبریک می گویی؟؟؟میدانم که همیشه تو متفاوت بودی!!!
روحم بسمتتان پر می کشد اما بی فایده است.جسمم وجودتان را میطلبد ...
به قول دوستی این روزها سگ درونم بیدار است و جور همه را اقای همسر به تنهایی میکشد.دلم برایش میسوزد که چه خانم بدقلقی را خدا درون دامن نداشته اش گذاشته .باید بودید و می دیدید که برای تولد دختر ننرتان چطور می رقصید و سعی داشت مرا بخنداند، اما .. اما بی فایده بود.. این دل لامذهب همه تان را با هم می خواهد.....
چرا اشک مرا امان نمی دهد؟؟؟