سپید ساده

این وبلاگ زنیست نسبتا جوان که به سادگی سپید است.
می نویسد از وقتهایی که زن خانه است و همسر یک مرد،لطیف و زنانه.
و گاهی می شود یک کارمند پرنقش در یک دفتر حقوقی،جدی ،منضبط و کاربلد.
اینجا مکانی است برای گفتن حرف هایی که در من تلمبار میشود در جایی که دور از عزیزانم روزگار می گذرانم .

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۷/۱۶
    (2)

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

خوشحالم... حجم عظیمی از شادی در رگ های من قلیان می کند.
از امروز:
بعد از سه چهار سال، دوباره درس می خوانم.... این بار رشته مورد علاقه ام را....
دوباره باشگاه می روم تا سر و سامانی به اوضاع سلامتی بدهم البته که تناسب اندام خودش یک انگیزه بزرگ برایم خواهد بود.امیدوارم این دفعه "همت" خودی نشان دهدم.
خلاصه که برنامه ها دارم برای پاییز رنگ به رنگم.
اگر اینجا را خواندید دعا کنید دوباره سلامت گمشده ام را پیدا کنم.....
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۳ ، ۱۱:۴۲
چشم پزشک از من علائم بینایی سنجی را می پرسید، همان E هایی که باید بگویی کدام طرفیند، و من پاسخ می دادم نمیبینم! حتی دست دکتر را هم نمیدیدم چه رسد به اینکه ببینم به چه اشاره می کند تا بگویم کدام طرفیست! اطرافش را میدیدم، مثلا تو را که کنار تابلو ایستاده بود و با نگرانی حرف های من را میشنیدی، اما آنها را نه!
شاید اصلا باید فقط تو را میدیدم!چشم های پر اشک از نگرانیت را.اگر به مادرم بگویم قطعا چشم های او هم مثل چشم های تو می شود و من طاقتشان را ندارم.
دکتر بهت زده بود و جوابی برای سوال های پی در پی من و تو نداشت.جواب را موکول کرد به دیدن عکس چشمهایم.
عکسها را هم دید و گفت از نظر من چشمهایت سالمند و ما را پاس داد به دکتر مغز و اعصاب!!!
دکتر مغز و اعصاب معاینه ام کرد و او هم جواب را موکول کرد به دیدن نتیجه آم آر آی.

می ترسم! همیشه از مردن با مریضی میترسیدم.لابد ادم احمقی به نظر می آیم که هنوز هیچ نشده تصور مرگم را می کنم.آنهم به بدترین شکل ممکن، اول یک مریضی سخت و بعد ... تقصیر خودم بود که سوال های چرت از دکتر پرسیدم ! پرسیدم نکند علامت ام اس باشد و او گفت این احتمال هم هست!!! و من تا به خانه برسم، گریه کردم و از واکنش مادرم و خانواده ام به شنیدن این خبر ترسیدم.یک دفعه دلم تنگ شد برای همه روزهای خوبی که داشتم ، برای خانه ام ، تو ، خانواده ام... و به روزهایی که بدون من بگذرانید حسادت کردم.
گریه کردم و تو مرا در آغوش گرفتی و پا به پای من گریه کردی آخر سر هم هر چه از کودکی آموخته بودی را نثار افکار احمقانه من کردی و گفتی دیوانه!!!!
اما هرچه در اینترنت درباره علایم بیماری می خوانم بیشتر نگران میشوم،باید چند وقت دیگر هم صبر کنم. اما طاقتش را ندارم...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۳ ، ۱۴:۰۳
حرف های پست قبل را گفتم تا به اینجا برسم که:

من آدم خیلی مذهبی و مقیدی نبوده و نیستم.تا همین چند سال پیش و قبل از ازدواجم چادر نمی پوشیدم و حتی از زیر پوشیدنش فرار هم می کردم.با اینکه مادرم، خاله ها، عمه ها و تمام زنان اطراف من همگی چادری بودند. ومادر بزرگم چنان متعصب به آن یک تکه پارچه آویزان روی سر ما بود که من و خواهرم هر موقع به منزل ایشان می رفتیم از روی "ترس و اجبار" پارچه مذکور را بسر می گرفتیم.
زمانی که دانشجو شده بودم و جو محیط دانشگاه و ماراتن خوشتیپی!! مرا گرفته بود، به ظاهرم و طرز پوششم بسیار حساس تر شده بودم! لباس هایم را با وسواس و دقت بیشتری انتخاب می کردم و هزینه زیادی هم بابتشان پرداخت می کردم.طوری که در فامیل حتی معروف بودم که فلانی، فلان قدر هزینه می کند فقط برای یک کیف دستی!!!!
   مادر و پدرم هرگز من را برای نوع پوششم به چیزی اجبار نکردند. البته من هم بی قید و جلف نبودم و حد و مرزهایی برای خودم قائل می شدم ولی به وضوح میدیدم که وقتی برای مثلا یک مراسم خاص چادر می پوشیدم مرا به دیده تحسین می نگرستیدند و به ادامه این کار تشویق می کردند. اما من چشم هایم را می بستم و یک " نه " محکم به ایشان می گفتم .
روزی از همان روزها مادرم با یک سینی چای آمد و نشست با من صحبت کرد.گفت یا این طرفی باش یا آن طرفی! حجاب حد وسط ندارد. برای یک بار هم که شده بنشین و با خودت کنار بیا. یا حجاب کامل داشته باش یا بی حجاب شو.
همین یک جمله اش من را به فکر کردن وادار کرد که چرا تکلیفم با خودم معلوم نیست!!! (البته هنوز هم نیست ها!!) و چرا نمی توانم یک راه را انتخاب کنم؟!
مدت ها گذشت و به لطف ازدواجی که داشتم بلاخره با خودم کنار آمدم و چادر را انتخاب کردم.اوایل برایم سخت بود.. مچ دستهایم درد میگرفتم... راه رفتن با چادر را بلد نبودم... گرمای تابستان کلافه ام می کرد و در زمستان تبدیل به یک خرس چاقالو می شدم...

بعدتر به دوست جدیدم بیشتر عادت کردم... کم کم دوستش می داشتم.... بیشتر که گذشت به آن افتخار هم کردم حتی!!!
در خیابان و اتوبوس و دانشگاه و .... متلک های زیادی شنیدم اما راضی بودم.به اینکه حداقل هایی را آموخته ام.که فرق میان مجلس عروسی و خیابان را می دانم.می دانم دانشگاه، مرکز خرید، گردش رفتن و مهمانی هر کدام تیپ خاص خود را میطلبد، آرایش خودش را می خواهد و من تفاوت میان این ها را فهمیده ام!!!
هنوز نمیدانم آن روز در آن مرکز خرید در اصفهان چرا جور دیگری با ما برخورد می شد! من چند حالت را متصور می شوم. یکی اینکه آن هموطنان ارمنی برای من، پوششم، مذهبم و .... ارزش قائل شدند و حتی بیشتر از بسیاری از هم کیشانم به من احترام گذاشتند.
و یا اینکه ما آن روز برایشان مثل یک دیو بودیم که آنها ما را مساوی با دردسر دانستند و با دیدن ما همه تصویرهای بدی که بعضی از ان مثلا با دین ها!! برایشان ساخته بودند جلوی چشمشان رژه رفت! یا شاید هم من آن روز متوهم شده بودم....

+پی نوشت1: من آدم با حجابی نیستم، فقط چادر می پوشم!
+پی نوشت 2: متاسفم برای کسانی که اینقدر چادر و حجاب را در ذهن ها بد جا انداختند ، برای فرهنگی که ساخته نمی شود و برای ضد فرهنگی که ....

لطفا کمی فکر کنیم...


 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۳ ، ۱۱:۱۲

به اصفهان رفته بودم.با دختر خاله ای که از قدیم همبازی و هم صحبت بودم قرار خیابان گردی گذاشتیم.از اینکه در خیابان های اصفهان بچرخم ، حتی موزاییک های پیاده رو هایش را بشمارم و وقتی به آسمان نگاه می کنم انبوه درختان سر سبز که از دو طرف خیابان بهم رسیده اند را ببینم، لذت فراوانی میبرم.خون در رگهایم جاری تر می شود و ریه هایم را از هوای چهار باغ و جلفایش پر می کنم. از معماری کوچه های بی نظیرش که بگذریم اصفهان عجیب حال من را خوب میکند.

قرار ان روز ما در خیابان نظر بود. بعد از کلی پیاده روی و مغازه گردی سر از جلفا در آوردیم.جلفا منطقه ارمنی نشین اصفهان است.و همه تیپ ادمی را می توانی در آنجا ببینی.از ارامنه خوش پوش و شیک تا همین بچه مسلمان های شیک تر خودمان.

در جلفا مغازه های امروزی و خوبی پیدا می شود و از آنجا که ژن  "علاقه به خرید " در من و دخترخاله عزیز تر از جان بسیار قوی هست وارد پاساژی شدیم که علی الظاهر اکثر مغازه های آنجا را ارامنه عزیز مدیریت می کردند (این را از انجا فهمیدم که ایام سال نو میلادی بود و اکثرا در ویترینهایشان بابا نوئل و درخت کریسمس داشتند) و تک و توک مغازه هایی هم بودند که از ظاهرشان متوجه نمی شدی چه کاره اند!!!

اول صبح کاری بود ، نشاط در چهره آدمها پیدا می شد و صدای دلنواز موزیکی هم از مغازه ها به گوش می رسید. از چند مغازه دیدن کردیم.از مغازه ای که تابلوهای نقاشی فوق العاده ای داشت تا لباس فروشی و انتیک فروشی و ... و هی دلمان به حال جیبی که زورش به همه انچه که ما میخواستیم نمیرسید، سوزش می کرد!!

نکته جالبی که بعد از گشت و گذار در ناحیه مذکور به آن رسیدیم این بود که چرا وقتی ما وارد مغازه ای می شدیم صدای موزیکش بعد از چند دقیقه قطع میشد!! وچرا با ما طور دیگری برخورد می کردند؟؟؟  آیا ما شاخی ضایع بر روی سر حمل می کردیم یا قیافه هامان از فضا برگشته بود؟؟؟

یکباره نگاه دختر خاله جان بر روی من خشک میشود و چند کلمه مناسب حال خودش را به من نسبت می دهد و می گوید این چه قیافه ضایعیست که تو داری؟؟؟ آیا واقعا رویت می شود که با آن پارچه سیاه کدری که خودت را درونش پیچیده ای همراه با من که دست همه خوشتیپ های شهر را از پشت بسته ام همراه شوی؟؟ با تو بیرون رفتن آبروی آدم را می برد!! و بعد میخندد....

من هم می خندم.به دیوانگیش. به اینکه دقیقا اوهم خودش را درون همان چیزی پیچیده که من!

ادامه دارد.....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۳